|
|
|
|
|
پنج شنبه 9 مهر 1394 ساعت 21:32 |
بازدید : 4128 |
نوشته شده به دست hossein.zendehbodi |
( نظرات )
کاش می فهمیدی...!
کاش می دانستی...!
نفسی نیست به تو هدیه کنم...!
همه ی میراثم
خانه باغی است
پدرداد به من
باغ کاکتوسی که
بی نهایت زیباست
آه ...!
در باغ ما
عشق با نغمه ی کرکس
چه شور انگیز است
همدم خلوت این باغ کلاغی زیباست
واقعا بوی لجن
برکه ی خوشبختی را
چه معطر دارد
بلبل از این همه شادی
پر خود بشکست
کاش می دانستی...!
کاش می فهمیدی...!
نفسی نیست به تو هدیه کنم...!
اندر این باغ بهشت
آرزوی من تنها
فقط کبریت است....
-----------------------------
در کلاس
تخته ی سبزوکهنه ی مکتب ما
ضجه می کرد
چو گچ بر بدنش خط می زد
ناله اش داغ مرا تازه نمود شاید گچ
دست رد بر خط آن سینه ی ممتد می زد
گفتمش ضجه ات از چیست
چنین می نالی ؟
گفت : در باغ پر ازعشق درختی بودم
بلبل اندر چمنش
طعنه به بربط می زد
آهم از زخم تبر نیست
که این... روزم گشت
آه زان کودک شوخ است
که از شاخه ی من
تیرکمان ساخت و سنگ
بر سر ملت می زد
-----------------------------------------------------
:: برچسبها:
شعر مسعود اصغرپور ,
اشعار مسعود اصغرپور ,
شعر ,
مسعود اصغرپور ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
|
|